همیشه میخواستم دستم به انها برسد ، پریدم اما نشد ، چهارپایه و حتی آن صندلی کهنه ی کنار کمد هم ، من را به آنها نمیرساند
خیلی زیبا بودند . شبها آن قدر دور خودشان میچرخیدند تا من خوابم ببرد .
از سوز سرد سرما ، چشمانم روی هم نماند . از تخت جدا شدم و محو تماشایش شدم باورنکردنی بود . سفید و شکننده ، انگشتم را جلو بردم . باورم نمیشد ، من لمسش کردم ، بدون اینکه بپرم ، بدون اینکه از آن صندلی پایه شکسته زمین بخورم ، بدون آنکه رویای پرواز داشته باشم . من .لمسش کردم .
برف واقعا زیباست .
اما من باز هم آن دانه برفهای آویزان شده از سقف اتاقم را میخواستم .
فردای آن روز تمام کرسی و صندلی های خانه را جمع کردم و از ان بالا رفتم . بالا رفتم .هرچه تقلا می کردم به انها نمیرسیدم ، فقط کافی بود بپرم . کافی بود فقط یکبار بپرم تا به انها برسم .
پریدم
چقدر سرده ، چقدر گرمه
با اینکه از آن ارتفاع افتادم ولی چیزی حس نمیکنم
دستم را بالا آوردم
لمسش کردم
نه سرده
و نه شکننده
با این حال خوشحالم چون دانه برفی کاغذی پدرم را بالاخره رنگ کردم .
برف سرخ خیلی خیلی زیباست .
B
، ,خیلی ,اینکه ,صندلی ,بپرم ,برف ,به انها ,، بدون ,بدون اینکه ,از آن ,، من
درباره این سایت